موسیقی تناوبی، سناریوی پیچیده، تغییر هویت بازیگران و جابجایی شخصیتها در طول فیلم، لوکیشنهای ساده با نمایی هیجانآور و کارگردانی توانمد را در سراسر فیلم جاده مالهالند میتوان با جان و دل لمس کرد. اگر با فیلمهای «دیوید لینچ» David Lynch”” آشنا باشیم بهتر میتوانیم منظور او از ایجاد شخصیتها و ارتباط بین آنها را درک کنیم.
ایجاد صحنههای غیر قابل باور که در عین حال کاملاً باورپذیر هستند به قطع فقط از جادوی نگاه کارگردان سرچشمه میگیرد و بیننده را دچار سرگیجه میکند.
هرکس میتواند برداشت کاملاً مستقلی از داستان جاده مالهالند داشته باشد بنابراین هیچ قطعیتی برای اینکه چه اتفاقی افتاد وجود ندارد و اکثر بینندگان برای چراهای خود دلیلی پیدا نمیکنند.
ارتباطات تو درتو و پیچیده که مثل کابوسی بیپایان ذهن بیننده را به چالش میکشد و مانند موجی وحشی تماشاگران را با خودش به ساحل بیپایان انتظار میکشد و در همانجا رها میکند.
«دیوید لینچ» در مصاحبهای گفته: «وقتی میخوابید روی رویاهایتان هیچ کنترلی ندارید. من دوست دارم در یک دنیای رویایی که خودم ساختهام غوطهور باشم». و این دقیقاً مفهومی است که از فیلمهای او دیده میشود اما مخصوصاً در فیلم «جاده مالهالند» این کانسپت بیشتر و بیشتر به چشم میخورد.
گریمهای ترسناکی که در فیلم دیده میشود فضای بسیار تاریک و سیاهی را به تماشاگران القا میکند که در مبهمتر شدن سناریو تاثیرگذار بوده است.
«جاده ماهالند» چه روایتی دارد؟
داستان حول ۴ شخصیت زن میچرخد که در واقع دو نفر هستند اما در طول این داستان هویت آنها دو به دو با یکدیگر عوض میشود.
رابطهی نامتعارف و نمادین بین شخصیتها و استعاره از هالیوود به عنوان یک سمبل فضای تسلط گونه بر «سینمای آمریکا» یا بهتر است بگوئیم «دنیا» که پیچیدگیها و سلطه طلبیهای خاص خودش را همیشه به همراه داشته، ذهنها را به سمتی میبرد که مدام از خودشان سوال بپرسند و تا پایان داستان به دنبال جوابی برای این پرسشها باشند. سناریو ، کارگردانی و به کل فیلمی که تولید شده مسیر درستی را در پی داشته هرچند طبق معمول منتقدین نقدهای زیادی را ساختار فیلم وارد کردند.
داستان طوری شروع میشود که تماشاگران احساس میکنند مشغول دیدن یک فیلم پلیسی جنایی یا معمایی جنایی هستند. درست در جایی که بیننده مشغول حدس زدن و تحلیل کردن اتفاقات چند دقیقه اول فیلم میشود با سکانسهای مبهم و پیچیدهای رو به رو میشود و جرقهی ابهام از همان لحظه در ذهن بیننده زده میشود که معمای توهمی حل نشدنی تا آخرین دقیقهی فیلم برایش ادامه خواهد داشت.
«بتی»، «دایان»، «ریتا»، «کامیلا»
اولین قسمت از فیلم که شخصیتهای «بتی»، «ریتا» و «آدام» را مشخص میکند منطقیترین بخش فیلم را ارائه میدهد. با این حال در قسمت بعدی فیلم که سعی شده واقعیت را برای بسیاری از بینندگان نشان دهد تغییر قابل توجهی در جلوههای سینمایی بروز پیدا میکند؛ که به همان اندازه قسمت اول، به آن کیفیتی سوررئال میبخشد. صحنههایی که «دایان» در آن جصور دارد، دارای ادیت پراکندهتر و نورهای مات و تیرهتر است که نمادی از فقر جسمی و روحی او است و با قسمت اول فیلم که «حتی سادهترین دکور هم میدرخشد» در تضاد میباشد. «بتی» و «ریتا» با نور میدرخشند و انتقال بین صحنهها ملایم و صاف است. «لینچ» بین صحنههای قسمت اول فیلم با استفاده از عکسهای پانوراما از کوهها، درختان نخل و ساختمانهای لس آنجلس حرکت میکند. در قسمت تیرهتر فیلم که هویتی مثل «کامیلا» معرفی میشود، صدا بدون هیچ مرجع تصویری به محل بعدی منتقل میشود.
به «جاده مالهالند» چه نقدهایی وارد شد؟
برخی از منتقدین معتقد بودند روند داستان و کارگردانی «دیوید لینچ» در فیلم «جاده مالهالند» تکراری است و بیش از اندازه در داستان سعی شده ابهام زیادی به بیننده منتقل شود. خیلیها گفتند چرا باید داستانی را ببینیم که در نهایت نتوانیم بفهمیم چه شد و چه اتفاقی افتاد و همانطور گیج و مبهوت بمانیم. البته گویا خود «لینچ» از شنیدن حدسیات و آنچه دیگران در مورد فیلم کشف میکنند بسیار خوشحال است و اصلاً دوست دارد بیننده را با کوهی از ابهام رها کند تا خودش برای این پایان باز تصمیم بگیرد و آن را تفسیر کند و شنیدم کشفیات و حدسیاتی که از زبان دیگران میشنود برایش لذتبخش است که خب این سبک برای بسیاری از افراد چندان هم قابل پذیرش نیست.
تعدادی دیگر از اینکه «لینچ» خودش هم نتوانسته به درستی آنچه در ذهن داشته را به تصویر بکشد گلایهمند بودند. به هر حال با توجه به تمام نقدها «جاده مالهالند» در «جشنواره کن» سال ۲۰۰۱ جایزه بهترین کارگردانی را دریافت کرد و نامزد اسکار بهترین کارگردانی را هم از آن خود کرد. این فیلم اغلب جزو بهترین فیلمهای «لینچ» به حساب میآید و در نظرسنجی «سایتاند ساوند» (Sight & Sound) منتقدان در سال ۲۰۱۲ رتبه ۲۸ را دریافت کرد و در «بی بیسی کالچر» (BBC Culture) سال ۲۰۱۶ جزو یکی از بهترین فیلمهای ساخته شده تا سال ۲۰۰۰ بود. در یک نگاه دقیقتر «جاده مالهالند» از تمام فیلمهای مشابهی که با این سبک ساخته شدهاند به طرز چشمگیری فوق العادهتر است.
در مورد «جاده مالهالند» بدانیم
پروژه «جاده مالهالند» به کارگردانی و نویسندگی «دیوید لینچ» و با گروه تهیه کنندگان: «مری سوینی» (Mary Sweeney)، «آلن سارد» (Alain Sarde)، «نیل ادلشتاین» (Neal Edelstein)، «مایکل پولر» (Micheal Polaire)، تونی کرانتز (Toney Krants) به اجرا در آمد و بازیگرانی مانند: «جاستین تروکس» (Justin Theroux) «نائومی واتس» (Naomi Watts) «لورا النا هرینگ» (Laura Elena Harring) «آن میلر» (Ann Miller) «رابرت فورستر» (Robert Foster) در این فیلم ایفای نقش داشتند.
از موسیقی پرتلاطم فیلم به هیچ وجه نمیشود چشم پوشی کرد که توسط «آنجلو بادالامنتی» Angelo Badalamenti ساخته شده و به داستان شکل تاریکتری داده است.
«جاده ماهالند» در مدت زمان ۱۴۶ دقیقه و ساخته شده در سال ۲۰۰۱ با بودجهای حدود ۱۵ میلیون دلار تهیه شد که در گیشهها ۲۰ میلیون دلار فروش رفت. این فیلم یک تولید مشترک آمریکایی-فرانسوی است همراه با سبکی سوررئالیستی که از ویژگیهای بارز و جزو مشخصههای «لینچ» است که کارگردان معنای کلی وقایع فیلم را برای تفسیر خود بینندگان باز گذاشته است و توضیح بیشتری در مورد ابهامات داستان و ارتباط بین شخصیتها ارائه نکرده است و دست منتقدان و تماشاگران را برای گمانه زنی در مورد اتفاقات و روند داستان و نتیجه گیری باز گذاشته است.
«جاده مالهالند» یک رئال سورئالیستی
«جاده مالهالند» یک فیلم اسرارآمیز «نئونوآر سورئالیستی» است و میتوان آن را در گروه «تریلرهای روانشناختی» دستهبندی کرد. این فیلم داستان یک بازیگر زن مشتاق به نام «بتی المز» است که به تازگی وارد لس آنجلس شده است و با زنی دیگر که در اثر یک تصادف رانندگی دچار فراموشی شده آشنا میشود و آنها با هم دوست میشود.
پیچ و خمهای داستان در مورد رمز و راز هویت شخصیتهای سناریو، شغل «بتی» پروژهی فیلمسازی و تصادفی که اول فیلم اتفاق میافتد همگی جزو پیچ و خمهای این فیلم هستند که موقعیت خوبی را برای سورئال بودن به وجود میآورند. هرچند بینندگان میتوانند با نگاهی عمیقتر تا حدودی به راز پشت پردهی این ابهامات دست پیدا کنند و ارتباط بین شخصیتها و سناریو را حدس بزنند اما معمولاً در طول فیلم این اتفاق نخواهد افتاد و بعداً بییندگان میتوانند با خواندن نقدها یا دیدن دوبارهی فیلم به حدود مفهوم و معنای پشت پردهی داستان پی ببرند.
«جاده مالهالند» از کجا شروع شد؟
بر اساس گفتههای «لینچ» او بازیگران را فقط از روی عکسهایشان انتخاب کرده و بازی هیچکدام از آنها را در فیلم دیگری ندیده بود. او در ساختار فیلم هم سعی کرده بود از گریم و لباسهای ساده همانطور که پوشش اصلی خود بازیگران است استفاده کند تا با این گریم و لباسها راحتتر باشند و بتوانند با بازی خود بهتر ارتباط برقرار کنند.
فیلمبرداری نسخه اولیهی این فیلم در فوریه ۱۹۹۹ در لس آنجلس آغاز شد و شش هفته به طول انجامید. در نهایت پخش سینما از بعضی سکانسها ایراد گرفت و لینچ در این مورد گفت: «تنها چیزی که میدانم این است که من آن سکانسها را دوست داشتم و از برشی که در فیلم ایجاد کردم اصلاً خوشحال نیستم».
او بعدها تصمیم گرفت این داستان را تبدیل به یک فیلم بلند کند، پس فیلمنامه را بازنویسی شد و از زاویهی دیگری به داستان نگاه کرد و گفت: «حالا که به نسخه قبلی نگاه میکنم انگار از اول قرار بوده فیلم من همین شکلی باشد که الان ساختم». بیشتر صحنههای جدید در اکتبر سال ۲۰۰۰ فیلمبرداری شد و شرکت فرانسوی «استودیو کانال» (Studio Canal) ۷ میلیون دلار از بودجه مورد نیاز برای تهیه فیلم را تأمین کرد.
شیوهی رمزآمیز فیلمسازی «دیوید لینج»
در نسخه اصلی DVD این فیلم یک کارت با عنوان «۱۰ نشانه دیوید لینچ برای باز کردن قفل این فیلم هیجان انگیز» موجود بود که تعدادی از سرنخها را برای کمک به کشف رمز و رازهای داخل فیلم در این کارت عنوان شده بود مثل:
• اگر به دقت توجه کنید حداقل دو سرنخ قبل از تیتراژ فاش میشود.
• به ظاهر آباژور قرمز توجه کنید.
• یک حادثه یک رویداد وحشتناک است – به محل حادثه توجه کنید.
• به روپوش، زیرسیگاری و فنجان قهوه توجه کنید
• و…
استفادهی دیوید لینچ از موقعیتهای مختلف دوربین در فیلم باعث میشود بیننده با تعلیق شخصیت در فضای خاص خود همذات پنداری کند و با استفاده از برخی حرکات خاص و آوانگارد دوربین مثل حرکت سریع، حرکات شناور و نامنظم، حرکات معکوس و تکنیکهای نامتعارف دیگر به بیننده یک حسعدم اطمینان و دلهره آوری تزریق میکند و در این مورد کاملاً موفق و حرفهای عمل کرده است.
اغلب از شیوه فیلمسازی «لینچ» به عنوان روشی «تاریک»، «عجیب و غریب» و «فوق العاده عجیب» یاد میشود و معمولاً نمیتوان فیلمهای او را با همان نگاهی که یک فیلم «نوآر» استاندارد تماشا میشود دید.
هماهنگی نور، لوکیشن، داستان و حرکت دوربین و صداها تماشاگران را تشویق میکند تا آنچه از فیلم برداشت میکنند و تصور خودشان را مدام به چالش بکشند.
«جنیفر هادسون»، یک تحلیلگر فیلم درباره او مینویسد: “مانند بیشتر سوررئالیست ها، زبان غیرقابل توضیح لینچ، زبان سیال رویاها است”.