فرانک خانهای مرموزانه بیرون از شهر میسازد. وی با دختر یتیمی بنام الیزابت ازدواج کرد. فرانک که مشکل روانی داشت همسر خود را به دلایلی در خانه زندانی و شکنجه میکرد. تا اینکه الیزابت شیطانی را احضار کرد تا از دست فرانک خلاص شود و با او عهد بست که مطیع و درخدمتش باشد. بعد از مدتی الیزابت باردار شد و فرزندش را در بیمارستانی به دنیا آورد که تمام شاهدین آن شب مفقود و یا به طرز عجیبی مردند ...