شکست نزدیک بود. نزدیکتر ازهر زمان دیگری. از اسحاق خواستم تا دعایی برای غلبه بر این شکست برایمان بنویسد. گفت: مینویسم… دعایی را که میخواهی مینویسم اما بعد از نوشتن قلعه را ترک خواهم کرد، چون این دعا شاید باعث پیروزی تو بر دشمنانت بشود اما تو و اطرافیانت برای همیشه پشت درهای این قلعه خواهی ماند… گفتم بنویس! نوشت و رفت.