من آسیه هستم
تو یه روستای دورافتاده تو جنوب کرمان به دنیا اومدم
نه اسممو دوست دارم نه مردم ترسناک روستا رو…
از وقتی یادم میاد مامان برای کمک به مخارج زندگیمون به شهر میرفت و تو خونه مردم کار میکرد
اهالی روستا انقدر بهش تهمت زدن تا آخر دق کرد و مرد…
از اون روز به بعد بابا دیگه حال و روز خوشی نداره
همش یه گوشه اتاق خیره به ساعته و با کسی حرف نمیزنه…
خواهر عزیزم سایه؛ از روزی که دانشگاه قبول شدی و رفتی من خیلی تنهاتر شدم
چند ماهه که ازت بیخبرم…
نه جواب نامه هامو میدی نه تلفنامو؛ تنها امیدم به شماره ایه که بهم دادی…
همون کسی که گفتی برات اون خوابگاه ارزون قیمت لعنتیو پیدا کرده…
نگرانتم؛ حال خوبی ندارم؛ دلم خیلی میلرزه…
میخوام بیام پیدات کنم…
بزودی …