دیماه 1346،
داریوش راستگو تاجر اصفهانی مقیم طهران به طرز مشکوکی فوت کرده. شهربانی علیرغم اذعان و مشکوک بودن اظهارات اطرافیان متوفی، نتوانست به نتیجه برسه و پرونده را مختومه اعلام کرد. فروغ راستگو، خواهر داریوش، که چند ماهیست بعد از تکمیل تحصیلات و کارآموزی وکالت از فرنگ برگشته، تصمیم بر کنکاش در پرونده برادرش میگیرد. چندین ماه است که فروغ درگیر پرونده است. امروز فروغ سراسیمه با شما (گروهی از دوستان خانوادگی دور که کم و بیش در جریان کارهای فروغ هستید) تماس میگیرد:
"فکر میکنم دلایل و شواهد کافی برای پیدا کردن قاتل برادرم رو در اختیار دارم. فقط نیاز دارم جمع بندی کنم. چند روزه دارن تهدیدم میکنن و احساس امنیت ندارم. فکر میکنم قاتل داریوش میخواد منو از سر راه برداره. سریع بیاید پیش من، شاید وقتی رسیدید خیلی دیر شده باشه. اگر اینطور شد من براتون راهی میذارم که کار نیمه تمام منو تمام کنید."
شما به دفتر فروغ میرسید. جنازه فروغ که بر اثر شلیک گلوله به سر کشته شده رو در حیاط پیدا میکنید. وارد دفتر فروغ میشید که ناگهان در روی شما قفل میشه و تلفن زنگ میخوره. صدایی میگه: تا یک ساعت دیگه شهربانی میرسه و من برنده میشم...