اسم من ساراس ۲۰سالمه، از بچگی تنها یه دوست داشتم که اسمش سوجان بود، سوجان همیشه از خونه قدیمی پدربزرگ و مادربزرگش که توگیلان زندگی میکردن برام تعریف میکرد.
مادربزرگ سوجان همیشه میگفته وقتی بچه هام به دنیا میاومدن میمردن و دلیلش هیچوقت ندونست چیه. ولی اون هنوزم بخاطر اونا گریه میکنه، بخاطر همین سوجان میترسید همیشه از اونجا رفتن.
اما سوجان پدر و مادرش رو تو یه تصادف از دست داد و مجبورشد بره با مادربزرگش زندگی کنه.
یه شب سوجان به من زنگ زد و گفت وقتی میخوابم صداهای عجیبی میشنوم و وقتی چشامو باز میکنم خبری ازاون صداها نیست.
امشبم بهم زنگ زد، اون گفت پدربزرگ و مادربزرگش ناپدید شدن و یدفعه گوشی ازدستش افتاد، هرچقدر صداش کردم جوابی نداد.
من از این اتفاق میترسم.
به کمک شما نیاز دارم تا وارد اون خونه بشید.
حاضرید کمکم کنید؟
معرفی و بررسی اتاق فرار سوجان بزودی اضافه خواهد شد.