تا به حال حس کردی شاید متعلق به این دنیا نباشی؟
مثلا طوری که هرگز بیرحمی انسانها و اون چرک بدرنگ سطح شهر رو درک نکنی؟
سروش و دریا خواهرو برادری هستند که بیشتر عمر خودشون رو در اتاقی زندانی بودن، هیچ کس از وجود دریا خبر نداشت پدر آنها از دعانویسان مشهور روستاشونه که بعد از خودکشی مادرشون به دلیل افسردگی دست ازین کار کشیده…
من سروش مهران فرد هستم تصمیمات احمقانم منو در سراشیبی مرگ قرار داد در این سراشیبی هر آنچه را که ترس از دست دادنش رو داشتم گم کردم.
من برای زندگی بهتر وارد تهران شدم اتاق فراری زدم تا بتونم درآمدی کسب کنم اما کابوسها دست از سرم برنمیدارن، احساس میکنم هرشب هر لحظه کنارمن همه چی ازون کتاب لعنتی شروع شد و طلسمی که برای رسیدن به اون باید خون یه دختربچه بیگناه ریخته بشه.
بزودی …