داستان از اونجایی شروع شد که دوست صمیمی من بعد از جدایی از همسرش به یه روانپزشک مراجعه کرد.
بعد از مدتی از این که با مشورت پزشكش تصميم گرفته واسه يك ماه تو مركز روان درمانى بسترى شه منو مطلع كرد.
اما همه چيز به شكل خيلى عجيبى مشكوك بود!
خیلی سعی کردم از این تصمیم منصرفش کنم اما تلاشم کارساز نبود اون کاملا یه ادم دیگه شده بود.به نحو خیلی عجیبی بعد از گذشت چند ماه نه هیچ تماسی و نه هیچ خبری ازش نشده
تا اين كه بالاخره مجبور شدم به دفتر کارش برم و لا به لای دفاترش رو گشتم برگه پذیرش یک تیمارستانو پیدا کردم..
بلافاصله اسمشو سرچ کردم و در کمال ناباوری دیدم این تیمارستان نزدیک به پنجاه ساله که بسته شده و ازش فقط یه ساختمان متروکه تو اطراف شهر به جا مونده!!!...
شاید وقتشه اونجا بریم و پرده از این راز برداریم..