نیما در یکی از خونههای قدیمی اون روستا زندگی میکرد ولی بعد از مرگ خانوادش حال خوشی نداشت. به ظاهر به مرگ طبیعی مرده بودند ولی نیما نظر دیگهای داشت. این موضوع خیلی نیما رو اذیت میکرد و دیگه نیمای قبل نبود. روز به روز میگذشت رفتارهای نیما تغییر میکرد و کارهای وحشیانهای انجام میداد. چشمانش قرمز میشد از شدت پلک نزدن و به یک جا خیره میشد. تو روستا دعانویسی در زیر زمین خونه قدیمی خودش رو حبس کرده بود و قرار ملاقات با هیچ شخصی را قبول نمیکرد. در یک شب بارانی و سرد که مه همه جارو فرا گرفته بود نیما حالش از همیشه بدتر شده بود. اهالی روستا تصمیم گرفتن نیمارو دم در خونهی دعانویس زندانی کنن تا شاید دعانویس کاری برای او بکند. الان ۳۰ روز از این قضیه میگذره. هیچکس جرعت نداره وارد اون زیرزمین بشه. از شما تیم شجاع میخوایم تا از حال نیما خبردار بشین!
بزودی ..