طبق عادت همیشگیمون
هممون دورِ هم جمع بودیم و سرگرم تفریح و بازی بودیم
همه چیز معمولی پیش میرفت تا اینکه یکی از بچه ها
با اصرار ازمون خواست که برنامه ی دیدارِ بعدیمون با اون باشه
این تصمیمش...
اون تایمرا...
زندگی هممونو رو به نابودی بُرد...
بعد از اون همه اتفاق که برامون افتاد حالا
تنها سرنخی که داریم
لوکیشنِ یک شرکتِ
تصمیم گرفتیم بریم اونجا تا ببینیم داره چه بلایی سرمون میاد...