از بچگی کنیزشم، همینجا مادرم منو زائید، همینجا بزرگ شدم و قد کشیدم. از خودم بیشتر میشناسمش. شبا زود میخوابه، صُبا زود پامیشه، انقدر زود که هنوز خورشید پا نشده این بیداره. بهش میگن سیّد، از وقتی یادمه برا مردم دعا مینویسه، بلاخره خرجِ دعا از عمل جراحی کمتره. مادرِ خدابیامرزم میگفت همین دیو و پریاش براش یه گنج پیدا کردن، یه دفینه پر از طلا و جواهر. میدونم کجا خاک شده، رفتم اما بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم یجای دیگه بودم، بعدا متوجه شدم که طلسم داره. من حق ندارم پامو بزارم تو اتاق رمالیش، درشو از پشت قفل میکنه. نقشهی من اینه، شما برید بگید یه مشکل شخصی دارید نمیدونم اصلا بگید یکی جادو جنبل کرده خانوادتونو، بگید اومدم جادو رو باطل کنی برامون، اونموقع بردارید، فقط مواظب باشید چون سید یه نفر نیست…
بزودی ..