استفان و النا دو عاشق و معشوق که زبانزد همسایه ها بودن در خونه نقلی و زیبا زندگی شادی داشتن و من هر روز از ساختمان روبه رویی اونها رو تماشا می کردم و به عشقشون غبطه می خوردم
استفان هر روز با ذوق فراوون ساعت شش، خودش رو به هر زحمتی که بود به منزل می رسوند تا با عشقش ملاقات کنه
اونروز کنار پنجره نشسته بودم و داشتم مثل همیشه چای می خوردم که دیدم استفان با یه دست گل بزرگ و یک کیک به خونه برگشت … یادم افتاد که تولد استفانه! از توی بالکن بهش تبریک گفتم و اون از من تشکر کرد و وارد خونه شد … چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که استفان سراسیمه از خونه بیرون اومد و از من پرسید النا رو ندیدی؟
که من بهش گفتم نه از خونه بیرون نیومده …
استفان خیلی ناراحت روی پله های ورودی نشست و منتظر النا شد … ماه ها ازین اتفاق می گذره و هیچ کس النا رو ندیده و خبری ازش نیست. همسایه ها حرف های بدی در مورد النا می زنن … یه سری چرندیات!
استفان که دیگه نمی تونست اون خونه رو بدون النا تحمل کنه تصمیم گرفت خونه رو بفروشه …