من و برایان در یک مهمانی هالووین در اولین ترم پاییزی تحصیلات تکمیلی خود که به میزبانی یکی از اعضای گروه ما برگزار شد، دیدار کردیم. ما آن شب چیزهای زیادی به هم نگفتیم اما من دست خالی به خانه نرفتم، جایزه بهترین لباس را به خانه بردم. اما سرنوشت برنامههای بهتری را برای ما در نظر دارد، فقط باید کمی صبر کنیم.
ترم بهار هم دو کلاس با همدیگر داشتیم و زمان زیادی را با یکدیگر سپری میکردیم و به طور تصادفی در یک پروژه گروهی هم قرار گرفتیم. در حالی که کارهای پروژه را به اتمام میرساندیم، به سرعت با هم دوست شدیم، و اینجا و آنجا با شوخ طبعی و دوستانه با هم معاشرت داشتیم. با گذشت چند ماه از ترم بهار، فهمیدم که مشتاقانه منتظر کلاس هستم تا بتوانم برایان را ببینم. قلبم یک جورایی برای او میتپید. او خوش قلب، خنده رو و باهوش بود. برایان را نمیدانستم، ولی چنین متوجه شده بودم که او هم در مورد من همین احساس را دارد.
تابستان فرا رسید و ما «به عنوان دوست» با هم اردو زدیم و پس از تحمل رعد و برق و چند بازی برد گیم تصمیم گرفتیم که دوستی عمیقتری را تجربه کنیم.
یک روز قبل از شروع ترم دوم پاییز و همان روزی که من از سفر به مکزیک برگشتم، اولین قرار رسمی خود را داشتیم که او برای من شام پخت و ما تا ساعت ۴ صبح بیدار ماندیم و در مورد همه چیز صحبت کردیم. از آن زمان، ما جدایی ناپذیر هستیم. در طول دو سال و نیم با هم بودن، ما در یک مسیر طولانی، تجربههای بسیاری داشتیم. تشخیص سرطان مادرم، اولین خانه، اولین حیوان خانگی و بسیاری چیزهای دیگر را همزمان تحمل کرده ایم. با هم آشپزی میکنیم، با هم فیلم و مستند تماشا میکنیم، مهمانیهای رقص برگزار میکنیم و هر روز با یکدیگر میخندیم.
قبل از داستان، میخواهم بگویم که من و برایان طرفداران بزرگ بازیهای رومیزی و پازل هستیم. ما در قرارهایمان بارها در اتاق فرار شرکت کردهایم و در تکمیل آنها ناموفق بودیم، اما در حین انجام این کار میتوانستیم به مقدار زیادی سرگرم شویم.
مقاله پیشنهادی برای مطالعه:
اتاق فرار دو نفره – ایدهای خاص برای قرارهای بعدی
و داستان ما اینجاست که شروع میشود.
یکی از دوستان نزدیک ما برنامهای برای جشن تولد خود در کالیفرنیا داشت و از ما دعوت کرد که برای جشن گرفتن به او و گروه دیگری از دوستان نزدیکش بپیوندیم. ما هم هیجان زده بودیم زیرا هیچ یک قبلا به آن منطقه نرفته بودیم. برایان حتی لباسهای خود را با ذوق و وسواس انتخاب می کرد.
جمعه روز قبل از سفر، من و برایان ایمیلی از طرف برادر برایان دریافت کردیم که از ما دعوت کرد تا روز شنبه به خانه او برویم تا در یک بازی آزمایشی اتاق فرار شرکت کنیم که یکی از دوستانش طراح آن بود. از آنجا که قرار بود در جشن تولد باشیم، مجبور به رد این پیشنهاد شدیم. صبح روز بعد در ساعت ۶ صبح، دوستمان در پیامی به گروه گفت که حال خوبی ندارد و برنامه لغو شده است. من و برایان کمی دلخور شدیم، اما تصمیم گرفتیم که به اتاق فرار برویم و آن روز را همچنان با اوقات خوبی سپری کنیم. ، و برادر برایان وب سایت بازی را برای ما فرستاد. در همین حین، گروه دوستان ما در کالیفرنیا هم تصمیم گرفتند که تولد را برای شام جشن بگیریم.
برای اتاق فرار، در وبسایت گفته شده بود که باید قبل از ساعت ۳:۴۵ دقیقه به خانه برادر برایان برسید و دوست او دستورالعملهایی را به ما ارائه میدهد. ما با او ملاقات کردیم و او به ما گفت که در فکر تغییری در طرح اتاق فرار است و به همین دلیل میزبان نمایش خواهد بود که دموی طرح را مشاهده کند. ما هم فکر کردیم که این خیلی جالب است و خوشحال بودیم که میتوانیم در مورد چگونگی بهتر شدن اسکیپ روم او نظراتمان را ارائه دهیم. در تمام این مدت، برایان بسیار آرام بود.
ما را به داخل اتاقی هدایت کردند که در آن تعداد زیادی «اتاق فرار» مانند پازل وجود داشت و به ما گفتند که برای آزاد کردن دوست خود ماری از دست آدمربایان بایدجواب را پیدا کنیم.
تایمر روشن شد و ما برای نجات دوست خود ماری، به حل معماها پرداختیم. یک پازل منجر به یک کلید میشود که منجر به پازل دیگری میشود و یک کلید دیگر و غیره. پازل بعد از پازل، با خودم فکر کردم «وای، ما کار شگفتانگیزی انجام میدهیم!». در آخرین معما، من باید کدی را حل کنم که با واردکردن، رمز جعبه را باز کند.
همانطور که کد را تایپ و جعبه را باز کردم، برایان شروع به پخش آهنگی از یکی از هنرمندان مورد علاقه خود کرد. جعبه را از من گرفت (که داخل آن یک حلقه زیبا بود)، روی یک زانو نشست و گفت: «تو کلید من هستی. با من ازدواج میکنی؟» و من گفتم «بله، البته!»
از آنجایی که در طبقه دوم خانه بودیم، به حیاط خانه نگاه کردیم و دیدیم گروه دوستان و خانوادههایمان در آنجا منتظرند تا با ما جشن بگیرند. کاملاً شوکه شده بودم. برایان یک تجربه کامل اتاق فرار را با همه جزئیات برای پیشنهادخود آماده کرده بود. و واقعا چقدر زیبا بود.
منبع : https://howtheyasked.com/ana-and-brian/